فقرفکر

زندگی داستانیست که به چاپ بعدی رسیده است

فقرفکر

زندگی داستانیست که به چاپ بعدی رسیده است

فردا

آخرش آقای شوکتی از دایی دعوت کرد تا تو شرکتشون بره حسابدار بشه ٬ اینجوری جهاز زینب هم راحت تر جور می شد . اون پسره هم که حالا حالا باید بدوه تا بفهمه که کار امروزو نباید بذاری واسه فردا . البته سرهنگ احمدی که با آقجون سلام علیک داشت یه قولایی داده که معافی شو بگیره . ولی تا اون موقع زینب دق می کنه ٬ الان ۶ روزه که تلفنی هم با رسول حرف نزده.از زری هم بگم که فردای هفته ی آقاجون با یه پسره تو میدون سوم دیدم که وایساده بودن منتهی اونقدر بی حوصله بودم که همون یه نگاه که کردم ادامه ندادم رد شدم.

بعد از باران

آنقدر تند آمده بود که همه جای ماشین جای پاشیده شدن گل مشخص بود.وقتی کلید را به دایی داد شرمنده سرش را پایین گرفت.دایی فقط کلید را گرفت. باید از فردا برود سربازی ٬ آنقدر نرفت دنبال معافی اش که رفت توی پاچه اش آنهم کجا  ٬ کردستان پادگان المهدی آموزش خنثی کردن مین.هیچ آشنایی هم نتوانست برایش کاری انجام دهد .دایی اگر ناراحت بود به خاطر زینب بود .۲ سال نامزدی حالا هم داماد آینده اش عقد نکرده باید می رفت سربازی .زینب هم مدام اشک می ریخت آقاجون که رفت زینب هم هیچوقت ریز نخندید.

شروع مثل آقاجون

...«سلام»

انگار نه انگار که غلامحسین آمده باشد در اتاق و سلامی کرده باشد همه دلواپس نشسته بودند دور آقاجون.

زینب ریز و کم صدا هق هق می کرد آقاجون حالش خیلی بد بود .انگار همه می دونستند رفتنیه ٬ خانوم جون مه و مات نشسته بود گوشه اتاق و عمیقا در فکر بود. آقاجون قلم کاغذ خواست تا سفارش بنویسه چمیدونم همون وصیت.زری پرید از وسط دفترش یه کاغذ دوتایی کند و با خودکار بیکش که همیشه سرش جویده شده بود آورد ٬ این دختر همیشه استرس داشت.

آقجون شروع کرد به نوشتن٬ همه روی ورق بودند ببینن آق جون چی می نویسه ٬ آقا جون بالای صفحه وسط این جور شروع کرد:

ساقیا ٬ قبله  نما ٬ من به نمازت شده ام