...«سلام»
انگار نه انگار که غلامحسین آمده باشد در اتاق و سلامی کرده باشد همه دلواپس نشسته بودند دور آقاجون.
زینب ریز و کم صدا هق هق می کرد آقاجون حالش خیلی بد بود .انگار همه می دونستند رفتنیه ٬ خانوم جون مه و مات نشسته بود گوشه اتاق و عمیقا در فکر بود. آقاجون قلم کاغذ خواست تا سفارش بنویسه چمیدونم همون وصیت.زری پرید از وسط دفترش یه کاغذ دوتایی کند و با خودکار بیکش که همیشه سرش جویده شده بود آورد ٬ این دختر همیشه استرس داشت.
آقجون شروع کرد به نوشتن٬ همه روی ورق بودند ببینن آق جون چی می نویسه ٬ آقا جون بالای صفحه وسط این جور شروع کرد:
ساقیا ٬ قبله نما ٬ من به نمازت شده ام