فقرفکر

زندگی داستانیست که به چاپ بعدی رسیده است

فقرفکر

زندگی داستانیست که به چاپ بعدی رسیده است

شروع مثل آقاجون

...«سلام»

انگار نه انگار که غلامحسین آمده باشد در اتاق و سلامی کرده باشد همه دلواپس نشسته بودند دور آقاجون.

زینب ریز و کم صدا هق هق می کرد آقاجون حالش خیلی بد بود .انگار همه می دونستند رفتنیه ٬ خانوم جون مه و مات نشسته بود گوشه اتاق و عمیقا در فکر بود. آقاجون قلم کاغذ خواست تا سفارش بنویسه چمیدونم همون وصیت.زری پرید از وسط دفترش یه کاغذ دوتایی کند و با خودکار بیکش که همیشه سرش جویده شده بود آورد ٬ این دختر همیشه استرس داشت.

آقجون شروع کرد به نوشتن٬ همه روی ورق بودند ببینن آق جون چی می نویسه ٬ آقا جون بالای صفحه وسط این جور شروع کرد:

ساقیا ٬ قبله  نما ٬ من به نمازت شده ام

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد