فقرفکر

زندگی داستانیست که به چاپ بعدی رسیده است

فقرفکر

زندگی داستانیست که به چاپ بعدی رسیده است

فردا

آخرش آقای شوکتی از دایی دعوت کرد تا تو شرکتشون بره حسابدار بشه ٬ اینجوری جهاز زینب هم راحت تر جور می شد . اون پسره هم که حالا حالا باید بدوه تا بفهمه که کار امروزو نباید بذاری واسه فردا . البته سرهنگ احمدی که با آقجون سلام علیک داشت یه قولایی داده که معافی شو بگیره . ولی تا اون موقع زینب دق می کنه ٬ الان ۶ روزه که تلفنی هم با رسول حرف نزده.از زری هم بگم که فردای هفته ی آقاجون با یه پسره تو میدون سوم دیدم که وایساده بودن منتهی اونقدر بی حوصله بودم که همون یه نگاه که کردم ادامه ندادم رد شدم.

نظرات 3 + ارسال نظر
اوبل ایکس شنبه 28 آبان 1384 ساعت 04:20 ب.ظ http://obelx.blogsky.com

زندگی داستانی است که شاید به چاپ برسد

دیووووووونه شنبه 28 آبان 1384 ساعت 04:47 ب.ظ http://divoonekhodeti.blogsky.com

کاش می دانستی چقدر به یک لحظه لبخندت نیازمندم....

دیووووووونه شنبه 28 آبان 1384 ساعت 04:47 ب.ظ http://divoonekhodeti.blogsky.com

کاش می دانستی چقدر به یک لحظه لبخندت نیازمندم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد