آخرش آقای شوکتی از دایی دعوت کرد تا تو شرکتشون بره حسابدار بشه ٬ اینجوری جهاز زینب هم راحت تر جور می شد . اون پسره هم که حالا حالا باید بدوه تا بفهمه که کار امروزو نباید بذاری واسه فردا . البته سرهنگ احمدی که با آقجون سلام علیک داشت یه قولایی داده که معافی شو بگیره . ولی تا اون موقع زینب دق می کنه ٬ الان ۶ روزه که تلفنی هم با رسول حرف نزده.از زری هم بگم که فردای هفته ی آقاجون با یه پسره تو میدون سوم دیدم که وایساده بودن منتهی اونقدر بی حوصله بودم که همون یه نگاه که کردم ادامه ندادم رد شدم.
زندگی داستانی است که شاید به چاپ برسد
کاش می دانستی چقدر به یک لحظه لبخندت نیازمندم....
کاش می دانستی چقدر به یک لحظه لبخندت نیازمندم....