آنقدر تند آمده بود که همه جای ماشین جای پاشیده شدن گل مشخص بود.وقتی کلید را به دایی داد شرمنده سرش را پایین گرفت.دایی فقط کلید را گرفت. باید از فردا برود سربازی ٬ آنقدر نرفت دنبال معافی اش که رفت توی پاچه اش آنهم کجا ٬ کردستان پادگان المهدی آموزش خنثی کردن مین.هیچ آشنایی هم نتوانست برایش کاری انجام دهد .دایی اگر ناراحت بود به خاطر زینب بود .۲ سال نامزدی حالا هم داماد آینده اش عقد نکرده باید می رفت سربازی .زینب هم مدام اشک می ریخت آقاجون که رفت زینب هم هیچوقت ریز نخندید.
سلام عزیز .....
امیدوارم این تکه داستان های جالب ساده و قشنگت ادامه داشته باشه ......دمت گرم
اما این اسمی که اون بالا نوشتی خیلی جالبه .....عالیه .....
بازم دمت گرم .....
دلت دریا
ن