-
نرگس
جمعه 9 دی 1384 01:25
سلام کردم.مامان گفت زشته پیاده شو،ولی اصلا حالشو نداشتم کمربندمو باز کنم .مامان این بار با شدت بیشتری گفت پاشو زشته . یه کم غرولند کردم و پیاده شدم . با حرکات سرو صورت سعی کردم صمیمیتمو نشون بدم. بدون اینکه سلام کنم گفتم: - من هنوز سر حرفم هستم ، تا این کاری که گفتم نکنی من کوتا نمیام - به همین خیال باش که من هم چین...
-
از اولش معلوم بود
چهارشنبه 23 آذر 1384 15:53
تلفن خیلی زنگ خورد که من گوشی رو برداشتم زینب پشت خط...
-
فردا
شنبه 28 آبان 1384 15:51
آخرش آقای شوکتی از دایی دعوت کرد تا تو شرکتشون بره حسابدار بشه ٬ اینجوری جهاز زینب هم راحت تر جور می شد . اون پسره هم که حالا حالا باید بدوه تا بفهمه که کار امروزو نباید بذاری واسه فردا . البته سرهنگ احمدی که با آقجون سلام علیک داشت یه قولایی داده که معافی شو بگیره . ولی تا اون موقع زینب دق می کنه ٬ الان ۶ روزه که...
-
بعد از باران
پنجشنبه 26 آبان 1384 12:52
آنقدر تند آمده بود که همه جای ماشین جای پاشیده شدن گل مشخص بود.وقتی کلید را به دایی داد شرمنده سرش را پایین گرفت.دایی فقط کلید را گرفت. باید از فردا برود سربازی ٬ آنقدر نرفت دنبال معافی اش که رفت توی پاچه اش آنهم کجا ٬ کردستان پادگان المهدی آموزش خنثی کردن مین.هیچ آشنایی هم نتوانست برایش کاری انجام دهد .دایی اگر...
-
شروع مثل آقاجون
سهشنبه 24 آبان 1384 13:35
...«سلام» انگار نه انگار که غلامحسین آمده باشد در اتاق و سلامی کرده باشد همه دلواپس نشسته بودند دور آقاجون. زینب ریز و کم صدا هق هق می کرد آقاجون حالش خیلی بد بود .انگار همه می دونستند رفتنیه ٬ خانوم جون مه و مات نشسته بود گوشه اتاق و عمیقا در فکر بود. آقاجون قلم کاغذ خواست تا سفارش بنویسه چمیدونم همون وصیت.زری پرید...