فقرفکر

زندگی داستانیست که به چاپ بعدی رسیده است

فقرفکر

زندگی داستانیست که به چاپ بعدی رسیده است

بعد از باران

آنقدر تند آمده بود که همه جای ماشین جای پاشیده شدن گل مشخص بود.وقتی کلید را به دایی داد شرمنده سرش را پایین گرفت.دایی فقط کلید را گرفت. باید از فردا برود سربازی ٬ آنقدر نرفت دنبال معافی اش که رفت توی پاچه اش آنهم کجا  ٬ کردستان پادگان المهدی آموزش خنثی کردن مین.هیچ آشنایی هم نتوانست برایش کاری انجام دهد .دایی اگر ناراحت بود به خاطر زینب بود .۲ سال نامزدی حالا هم داماد آینده اش عقد نکرده باید می رفت سربازی .زینب هم مدام اشک می ریخت آقاجون که رفت زینب هم هیچوقت ریز نخندید.

شروع مثل آقاجون

...«سلام»

انگار نه انگار که غلامحسین آمده باشد در اتاق و سلامی کرده باشد همه دلواپس نشسته بودند دور آقاجون.

زینب ریز و کم صدا هق هق می کرد آقاجون حالش خیلی بد بود .انگار همه می دونستند رفتنیه ٬ خانوم جون مه و مات نشسته بود گوشه اتاق و عمیقا در فکر بود. آقاجون قلم کاغذ خواست تا سفارش بنویسه چمیدونم همون وصیت.زری پرید از وسط دفترش یه کاغذ دوتایی کند و با خودکار بیکش که همیشه سرش جویده شده بود آورد ٬ این دختر همیشه استرس داشت.

آقجون شروع کرد به نوشتن٬ همه روی ورق بودند ببینن آق جون چی می نویسه ٬ آقا جون بالای صفحه وسط این جور شروع کرد:

ساقیا ٬ قبله  نما ٬ من به نمازت شده ام